loading...
رنگارنگ
محمد صالح بازدید : 8 سه شنبه 24 دی 1392 نظرات (0)

http://media2.afsaran.ir/siJ3Lei_480.jpg

حکایت است که حاکمی از وزیر خدا پرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند؟و اگر تا فردا جوابم را نگویی عزل می گردی.

وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن میدانی پس برایم بازگو.

_ اول آنکه خدا چه می خورد؟

غم بندگانش را. که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمی گزینید؟

_ آفرین غلام دانا.

_ دوم خدا چه می پوشد؟

راز ها و گناهان بندگانش را.

_ مرحبا ای غلام. وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به حاکم بازگو کرد. ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام بازگشت و سومین را پرسید. غلام گفت برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

_ چه کاری؟

_ ردای وزارت را بر من بپوشانی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار بدست به دربار حاکم ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره ای دیگر ندید، قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. حاکم با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر این چه حالی است تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

حاکم از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.

برچسب ها غلام مزیر ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 41
  • بازدید سال : 67
  • بازدید کلی : 184